شب بیست و سوم...آخرین فرصت
نردبان دلم شکسته است!
می شود برای من کمی دعا کنی...
یا اگر خدا اجازه می دهد
کمی به جای من،خدا خدا کنی؟
راستش دلم...
مثل یک نماز بین راه،
خسته و شکسته است
می شود برای بی قراری دلم
سفارشی به آن رفیق با وفا کنی؟
_____________________________
امشب شب بیست و سومه.آخرین شب احیا و شب زنده داری.آخرین شبی که شاید بتونیم با چند تا دعا خوندن و کار خوب اعمالمونو درست کنیم
چند روز پیش مامانم بهم گفت:شب نوزدهم شب تقدیره.بیست و یکم تحکیمه(یعنی حکما نوشته میشه)و شب بیست و سوم،شب تصویبه(یعنی امام زمان امضاش میکنه).حکمی که توش نوشته یه سال کی بودیم و چی کار کردیم
کاش می تونستیم ببینیم اون تو چی نوشته...هرچند....نه همون بهتر که نمی بینیم...همون بهتر که خدا الان بهمون نشون نمیده که شاید خجالت زده بشیم و از خودمون بدمون میاد
خدا انقدر مهربون و بخشنده ست که با وجود این همه گناهی که ما می کنیم،امید داریم که ما رو ببخشه...
همین بخشش خدا باعث شده جرات کنیم هر کاری دلمون بخواد انجام بدیم و بعد بگیم خدا بخشنده ست،مهربونه،ارحم الراحمینه....
واقعا اگه یکی از ما آدما به جای اعوذ باا... خدا بود و قرار بود بینمون قضاوت کنه،انقدر ته دلمون آروم بود؟
از خیلیا شنیدم که میگن خدا رو احساس می کنن،رو راست بگم من زیاد حسش نمی کنم.و فکر میکنم انقدر گناهکار هستم که باعث شده حسش نکنم....
شاید فقط همین شبا یادش بیفتم...شاید فقط همین شبا قرآن بخونم و دعا کنم...
ما فکر می کنیم دعا خوندن و قرآن برا خداست.غافل از اینکه اینارو فقط برای اون دنیای خودمون می خونیم...
و خیلی عجیبه که انقدر زود یادمون میره...انقدر زود حالمون عوض میشه...
می دونیم خدا داره نگاهمون میکنه ولی دست از گناه نمی کشیم...می دونیم کارمون اشتباست،اگه جلو مامانمون،بابامون،معلممون این کارو می کردیم،دعوامون می کرد.اما اینجا از وجود خدا سوءاستفاده می کنیم.فکر می کنیم نمی بینیمش یعنی نیست...
اگه می تونستیم خدا رو ببینیم، شاید خیلی گناها انجام نمیشد.چون انقدر خدا بنده هاشو دوست داره که دلش نمیومد بذاره گناه کنیم.همین الانشم با اینکه نمی بینیمش،هی سعی می کنه کمکمون کنه تا اشتباه نریم...
اما...
بعضی وقتا انقدر بد باهاش برخورد می کنیم که دلش می شکنه اما بازم سعی میکنه جلو اشتباهمونو بگیره...
خدایی که مامانامونو،باباهامونو آفریده و بهشون یه دل گنده داده که اذیت کردنای مارو می بینن و دم نمیزنن،خودش چیه،خودش کیه،...اصلا قابل تصور نیست
و همون بهتر که نمی تونیم تصورش کنیم...
دلم میخواد دوباره برگردم همونجایی که اول بودم.همونجا پیش خدا.همونجایی که پیش خدا و فرشته هاش تو آسمون بودم.با یه روح پاک...
اما الان تو این زمین انقدر به غریبه ها وابسته شدم و انقدر گناه کردم که دیگه چیزی از اون روح پاک نمونده و روم نمیشه به خدا بگم منو ببر پیش خودت...
روم نمیشه بگم خدایا من دلم برا آسمون تنگ شده.دلم برا قدم زدن رو ابرا تنگ شده....
خدا جون این مهمونی که منو فرستادی رو زمین خیلی داره طولانی میشه...غذایی که ابنجا میدن به خوشمزگی اون بالا نیست...
میزبانایی که این پایینن،به مهربونی و پاکی فرشته هات نیستن...
خدایا قول دادی مراقبم باشی.وقتی داشتی منو می فرستادی زمین گفتی همیشه پیشتم.اینم یه مهمونی مثل همه مهمونیا.تموم میشه و تو دوباره برمی گردی خونه ت پیش خودم...
خدایا این مهمونی اصلا مثل تو آسمونا نیست...اون صمیمیتی که اون بالا بود،اینجا نیست و من کم کم دارم به زمین و زشتیاش عادت می کنم.دارم کم کم همه چیشو قشنگ می بینم...
خدایا یکم دیگه بگذره چیزی از آسمون،از خونه م هیچی یادم نمیاد...
خدایا مواظبم باش...
اگه دلتو شکوندم،اگه ناراحتت کردم،اگه نا امیدت کردم،بازم تنهام نذار و کمکم کن
زمین خیلی جای ترسناکیه...من از تنهایی می ترسم
پس...تنهام نذار
______________
هنوز نمیدونم امشب چه طور میگذره...امیدوارم شب خوبی باشه...دلم برای فرشته ها تنگ شده...
شاید امشب بتونم کنارشون باشم...
______________________________
یادم کن آنگاه که خدا را میخوانی
شاید به صداقت قلب پاکت،من نیز اجابت شوم...
التماس دعا